یکی یه دونهیکی یه دونه، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

یکی یه دونه مامان بابا

سیسمونی و اتاق گل پسرم

 سلاممممم عزیز دلممم خوبی مامانی؟؟ بالاخره اتاقتو اماده کردیم و وسایل و لباسایی که مامان جون و باباجون زحمت کشده بودن و واست گرفتن چیدیم ببخشید که فرصت نکردممم عکسای بیشتری از اتاقت بگیرم همینارم بابایی گرفت ولی اتاقت خیلی خوشگل شده وقتی میرم توش کلی دلم باز میشه و واست ذوق میکنم با تمااااااامه تحقیقات و مشورتایی که منو بابایی طی این چند ماه کردیم هههههههه بالاخره اسمت تصویب شد قندعسلمممم انشالله که خودتم از اسمی که واست انتخاب کردیم خوشت بیاد عزیزم                             ...
9 آبان 1392

ورودت به 9 ماهگی مبارک

سلام پسر گلم خوبی مامانی؟؟ امروز 34 هفته و 3 روزته عزیزممم و دیگه وارد ماه 9 شدیم شبا خیلی دیر میگذره من و بابایی هم که حسابی دلتنگه اومدنتیم ولی عجله نکنی هااااا این بیرون هیییییییییییچ خبری نیست همه چیز در امن و امانه. خوبه خوب واسه خودت بخورو بخواب تا به موقع و تپل مپلی بیای پیشمون بابایی رضایت داد که واسه به دنیا اومدنت نریم تهران منم کلی از این حرفش خوشحااال شدمو خیالم راحت شد که دیگه خونه ی خودمون میایم بعد از به دنیا اومدنت و کلیییییی هم خداروشکر کردم فردا هم از یه خانوم دکتر جدید نوبت گرفتیم که بریم پیششون و هر کاری لازمه بهمون بگن واسه روز زایمان و تاریخو برامون مشخص کنن انشالله ... قربونت برم فکره مامانی خیلی درگیره...
27 مهر 1392

درد دل با پسر نازم و باباییش

سلام گل پسرممم خوبی عشقمممم ؟ جات راحته؟ ورودت به 8 ماهگی مباااااااارک یکی یه دونه من دیروز با بابایی رفتیم سونوگرافی خداروشکر همه چیز خوب بود وزنتم دکتر توی 30 هفته و 4 روز گفت 1700 گرم دکتر گفت وزنت نرماله و با سن بارداری هماهنگه پسر قشنگم دیگه شبا راحت نمیتونم بخوابم تا صب 10 بار بیدار میشم و تمام دنده هام و پهلوم درد میگیره و تیر میکشه ماشالله اقا شدی و قوی دیگه لگدایی بهم میزنی که بعضی وقتا از توی خواب میپرم و واقعاااااا دردم میگیره ولی با این حال وقتی تکون میخوری انگاری تمام دنیارو بهم میدن عزیزمممم از خدا میخوام تورو صحیح و سالم و به موقع تو بغله منو بابایی بذاره راستی یه چیزی برات بگم تا حالا به کسی نگفتم الان دو هفتس...
13 مهر 1392

بدون عنوان

سلام نمیدونم چی بگم زبونم بند امد تا امشب نمیدونستم مامانی واست وبلاگ ساخته میدیدم همش سر هست تو این لپ تاپ تو نگو داره واسه تو کارایی میکنه که در اینده بیای بخونی تا بدونی من و مامانی چقدر واسه امدنت لحظه شماری میکنم پسرم امشب ششم شهریور نود دو هست خیلی دلم گرفته یه حرفهای هست که واست میذارم و واسش رمز میزارم تا بعدا که بزرگ شدی خودت تنها بخونیشون .الان هم تو پسر خودمی خیلی واست ارزو دارم نمیدونی که چقدر واست دلتنگم واسه مامانی درددل کردم راستی مامانی داری که تو دنیا تکه قدرشو بدون در  نبود من مواظبش باش تنهاش نزار تو تنها امید مایی از حالا واسه خودم تو رویاهام دنیایی با تو و مامانی ساختم که بیا و ببین پسرم انشااله فقط این 3 ...
20 شهريور 1392

پسرم ورودت به 7 ماهگی مبااااااارک

                             سلام گل پسرم خوبی عزیزم ؟؟جات راحته؟؟ الان 3 روزه که وارد 7 ماهگی شدیم قندعسلم یعنی 26هفته و 1 روز هوراااااااااا اخره هفته ای که گذشت با باباجونینا رفتیم زنجان خونه عمواسکندر (دوست باباجون) کلی خوش گذشت بهمون عزیزمممممم ..... بین راه هم همش با بابایی در مورد تو حرف میزدیم از به دنیا اومدنت از  اسمت از شیرین کاریات این اولین مسافرتت به زنجان بود قربونت بشم انشالله به سلامتی و به موقع بیای بغلمون و کلی مسافرت باهم بریم اخر هفته اگه انشالله جور بشه می...
2 شهريور 1392

اومدم با خبرای خوووووووووووب

سلاااااااااام  دردونه من خیلی خیلی خوشحالممممممم بالاخره خدا بهمون لطف کرد و تورو بهمون هدیه داد . عزیزدلم تو الان تو دله مامانی هستی و من از این بابت واقعا خدارو بی نهایت شکر میکنم هورااااااااااااااااااااا بالاخرا اون روز رسید نمیدونم از کجا شروع کنم راستش اینقد توی عید سرمون شلوغ پلوغ بود که... روز 3 فروردین ساعت 1 شب رفتم یواشکی بی بی گذاشتم وااااااااااااای به دودقیقه نکشید خط دومش هم رنگ گرفت ولی خب کمرنگ بود اصلا نمیتونستم باور کنم دویدم بیرون و نشون بابایی دادم فکر کردم توهم زدم ولی بابایی هم خطو دید ولی به خاطر اینکه منو زیاد امیدوار نکنه گفت به این تستا زیاد اعتماد نکن خلاصه صبح تا از خواب پاشدم بابایی...
2 شهريور 1392

عشق کوچکم

نیمه شب است و همه در خواب، من و تو بیداریم و سرمست از با هم بودن و با هم زیستن.. خانه ات، وجود من است. با من گرسنه می شوی،با من سیر می شوی. با من می خوابی و بیدار می شوی. با من از چشیدن طعم ها و دیدن مناظر زیبا، بوییدن عطرهای خوش و لمس حقایق لذت می بری. با هرتکان و جنبش تو بر خود می لرزم و غرق تماشا می شوم.. سراپا چشم می شوم تا دوباره ازین سو به آن سو روان شوی.. دستانم را با عشق بر روی منزلگاه تو می گذارم تا مبادا از حرکتی غافل بمانم.. اکنون من و تو در هم تنیده ایم همچون پیچک سبز بر شاخسار درخت... عشق کوچکم ممنون برای بودنت ...
17 مرداد 1392