اومدم با خبرای خوووووووووووب
سلاااااااااام دردونه من خیلی خیلی خوشحالممممممم بالاخره خدا بهمون لطف کرد و تورو بهمون هدیه داد . عزیزدلم تو الان تو دله مامانی هستی و من از این بابت واقعا خدارو بی نهایت شکر میکنم هورااااااااااااااااااااا بالاخرا اون روز رسید نمیدونم از کجا شروع کنم راستش اینقد توی عید سرمون شلوغ پلوغ بود که... روز 3 فروردین ساعت 1 شب رفتم یواشکی بی بی گذاشتم وااااااااااااای به دودقیقه نکشید خط دومش هم رنگ گرفت ولی خب کمرنگ بود اصلا نمیتونستم باور کنم دویدم بیرون و نشون بابایی دادم فکر کردم توهم زدم ولی بابایی هم خطو دید ولی به خاطر اینکه منو زیاد امیدوار نکنه گفت به این تستا زیاد اعتماد نکن خلاصه صبح تا از خواب پاشدم بابایی رفت سرکار دوباره یه تست جدید گذاشتم اونم سریع مثبت شد ولی من هنوز شوکه بودم عصر دوباره یکی دیگه گذاشتم اونم باز +++++++ شد ولی پررنگ تر دیگه داشت باورم میشد که تو دلم یه خبرایی هست فرداش رفتم از مایش گفت عصر اماده میشه تا عصر از استرس نفسم بالا نمیومد ساعت 6 با هزار تا دلهره و استرس رفتم ازمایشگاه اینقدم پله داشت که دیگه نفس کم میاوردم تا رفتم گفتم مثبته یا منفی منشی یه مکث کرد و گفت مثبته با بتای 145 وووووییییی منو میگی داشتم غش میکردم دیگه بهترین لحظه زندگیم بود
بابایی اون لحظه زنگید و گفت جواب چی شد منم گفتم منفیه اونم خیلی دمق گفت باشه خدافظ گفتم قطع نکن مثبته اینقد ذوق کرد که نگووووو عصر اومد خونه رفت دوش بگیره واسش جواب ازمایشو با یه شاخه گل و یه برگه که توش ننوشته بودم بابایی من دیگه اومدم تو دل مامانم مراقبمون باش ... بوس واسه باباییه مهربونم بعدشم رفتم بیرون وقتی اومدم اینقد ذوق زده شده بود که نمیدونست چی بگه برگه رو هم برداشت گفت یادگاری نگه دارم فدای باباییه مهربوووووووووون
یکی یه دونه من تو الان 5 هفتته و اندازه یه هسته سیب هستی الهی قربونت بشم قول بدی 9 ماه به مامانی بچسبی و اذیتمم نکنی باشه عزیزم ....
دیروزم نوبت دکتر گرفتم ور فتم پیششون دکتر هم گفت میزان بتا خوبه یه سری ازمایش نوشت که انجام بدم بعدش ببرم پیشش و واسه هفته 8 هم سونو گرافی ... انشالله که خدا همه نی نی هارو در پناه خودش حفظ کنه بابایی خیلی هوامونو داره همش به من میگه اینو بخور ونو نخور کلی هم کمکم میده که خسته نشم خیلی خیلی دوست داریییییییییییییم کنجد کوچوولویه من