یکی یه دونهیکی یه دونه، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

یکی یه دونه مامان بابا

گل پسرممم به دنیا اومد هوراااااااااااا

1392/9/25 15:56
نویسنده : مامان مریم
432 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم که تا الان همراهم بودن و کلی از تجربیاتشون استفاده کردم

یه سلامم به ماهان کوچولوی خودم و باباییه مهربونش و خانواده عزیزم که این مدت خیلی زحمته منو کشیدن از همشون ممنونم

ماهانه عزیزم ببخشید که فرصت نکردم زودتر بیام و واست از خاطره روز به دنیا اومدنت بگم اخه خیلی سرمون شلوغ بوو و الانم که حسابی شما وقتمو پر کردی همین الانشم گفتم تا خوابی از فرصت استفاده کنم و زودی بیام بنویسم واست خووووووووووووووب حالا از کجا شروع کنیمممم ::: اوووووهوم !!!

 از شب قبل از به دنیا اومدنت شروع میکنم شام مامان لیلا اینا اینجا بودن باهم شام خوردیم کلی صحبت کردیم همه خوشحال بودن از اینکه قراره تو فردا پاهای کوچولوتو به این دنیا میذاری احساساته خودم که اصلااااا قابل توصیف نیست چون گیج بودم از یه طرف خوشحال از یه طرف مضطرب خلاصه خیلی احساساته مبهمی داشتم ... مامان اینا که رفتن منم رفتم دوش گرفتم لباسا و ساک شما و ساک خودمو گذاشتم جلوی دست و دوباره مدارکو چک کردم حالاااااا دیگه مگه خوابم میبرد بابایی هم مثله من انگاری خوابش نمیبرد نشستیم کلی باهم تعریف کردیم و تلویزیون دیدیم بابایی خوابش گرفت و خوابید منم خودمو با لب تاپ سرگرم کردم دعا خوندم قران خوندم تا ساعت شد 3 خوابم برد تا 4 بعدش بلند شدم طبق توصیه دکتر یه صبحونه سبک خوردم دوباره خواب و بیدار بودمم تا 6 بعدشم که دیگه بابایی پاشد صبحونه خورد اماده شدیم رفتیم سراغ مامان لیلا و مادر  و راهی بیمارستان شدیم ...

ساعت 8 بود که رسیدیم ما تو قسمت پذیرش نشستیم و بابایی رفت واسه تشکیل پرونده و کارای بستری تقریبا نیم ساعتی طول کشید بعدش رفتیم ازمایشگاه و مامانی ازمایش خون داد و بعدشم رفتیم پیش دکتر واسه ویزیت این کارا همه که انجام شد گفتن برو طبقه بالا بخش زایمان که بستری شی ولی دیگه نذاشتن همراه بیاد فقط بابایی همراهم اومد هرچی اصرار کردم که بذارین مامانم بیاد نذاشتن خلاصه منو بابا رفتیم بالا به من گفتن پرونده تو بیار و بیا داخل اونجا بود که دیگه باید از بابایی هم خداحافظی میکردم همون لحظه بغض گلومو گرفت گریه ام گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم خیلی احساس بی کسی و تنهایی کردم یهو ... دیگه خودم بودمو خودم و هیشکی همراهم نبود جز تو ...

 خلاصه من رفتم داخل بهم ساک لباس و وسایل دادن و گفتن برو لباساتو عوض کن و برو رو تخت دراز بکش منم عوض کردم و با وسایلم رفتم رو تخت که دیدم بعد از من یکی یکی بستری میشن واسه سزارین یه مقدار دلم گرم شد که تنها نیستم ساعت 10 بود پرستار گفت دکتر ساعت نزدیکای 2 میاد حوصلم خیلی سر رفته بود همش از پایین بابای و مامان لیلا اینا زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن منم میگفتم نگران نباشین خوبم با بقیه که کنارم بودم کلی تعریف کردیم و از احوالتمون گفتیم اینقدر گرسنه مون بود دلمون قور قور صدا میداد ههههخخخ ولی چاره ای نبود جز تحمل ... ساعت که شد 1 یه جورایی استرس گرفتم ضربان قلبم تند شده بود چون میدونستم نفر اولی که بره اتاق عمل از بین اونا منم و هر لحظه منتظر بودم که بیان بگن پاشو بریم ....

ساعت 1 و نیم بود که پرستار اومد کارای سوند و سرم رو انجام داد و گفت بریم منم با بقیه خداحافظی کردم و ازشن خواستم برام دعا کنن ... با پرستاری که خیلی هم مهربون بود اول رفتیم قسمت ریکاوری دلم میخواست یه بار دیگه اون لحظه بابا امیرو ببینم فقططططط ببینمش همین ولی نذاشتن ولی یه لحظه مامان لیلا و بابایی رو واسه 1 ثانیه پشت در اتاق دیدم همینم خوب بود ...

خلاصه رفتیم اتاق عمل اول یه اقایی اومد بهم گفت دراز بکش نمیدونم چه کاره بود منم دراز شدم بعداز اون دکتر بیهوشی اومد ازم اسم تورو پرسید منم گفتم ماهان گفت چه اسم قشنگی انشالله 100 سال واست بچگی کنه ... پرسید خونه داری یا شاغل پرسید چی خوندی بعدشم گفت خم شو رو جلو گفتم اقای دکتر درد داره گفت اگه تو دردی احساس کردی !!!! سوزنم بهت میدم یادگاری نگه داری !!! امپوله بی حسی رو زد و گفت سریع بخواب زیاد درد نداشت مثه نیش زنبور یهو احساس کردم پاهام داغ شد و سنگین ...

بعدش تکنسین ها اومدن سرم دوباره وصل کردن صدای قلب گوش دادن و .... بعدشم دکتر ربیعی اومدن تا اومد با نگاه مهربونش که لبخند زد ارامش گرفتم باهام حال و احوال کردیم دستامو بستن و یه پرده هم کشیدن جلوی چشمام در اصل لباسمو دادن بالا و با گیره زدن جلوم چقدددددد حس بدی بود ولی خب اون لحظه ادم به ابرو و حیا دیگه فکر نمیکنه خخخخخخخخ

کم کم داروی بی حسی اثرشو میذاشت و میومد بالا قفسه سینه ام جز جز میکرد اصلا نمیدونستم دارن چه کار میکنن یه لحظه حالت تهوع اومد سراغم که دکتر گفت نفس عمیق بکش خوب میشی  ... هیچی حس نمیکردم فقط از ناحیه شکم و کمر تکون تکون میخوردم یهو من مثه کسی که شوک بهش میدن رفتم بالا اومدم پایین و صدااااااااااای جیگرمو شنیدممم چه لحظه خوبی بود به دکتر گفتم دکتر سالمه گفت بلهههه ماشاالله نازه

پیچیدنش تو پارچه و اوردنش کنارم تا دیدمش خدارو شکر کردم چقد معصومانه بهم نگاه میکرد چقدر مظلوم گریه میکرد و این  طوری شما به دنیا اومدی عزیزممممم

بعدش دیگه منو بعداز کارای بخیه اوردن تو ریکاوری لرز خیلی شدیدی داشتم 3 تا سرم بهم وصل کردن تا بهتر شدم بابایی اینا بیرون دیگه حسابی نگران شده بودن که چرا اینقد طول کشیده ... خلاصه به هر حال منو اوردن تو بخش تا بابا امیر و مامان و مادر رو دیدم قوت قلب گرفتم رفتیم تو اتاقمون

دیدم شمارو زودتر از من اوردن وروووووووجکم داخل تختت خوابیده بودی

بابایی اومد پیشم اون لحظه هنوز بی حس بودم کم کم که حس پاهام و کمرم برگشت دردام شروع شد دو تا پرستار هم اومدن با قدرت تمام دلمو فشار دادن که دیگه ضعف کرردم ... دردا کم کم شروع شده بود و بیشتر میشد بعداز اینکه مسکن و شیاف استفاده کردم بهتر شد دیگه خلااااااااصه اون شب تا صبح بیمارستان بودیم و صبحش دکتر اومد و برگه مرخصی رو امضا کرد و ما 3 تایی اومدیم خونه .... تا الاااااان که شما کنار من لالا کردی قرونت برم ...

راستی موقع عمل واسه همه منتظرا دعا کردم که خدا دلشونو شاد کنه واسه همه مریضا و همه اونایی که التماس دعا داشتن ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آرزو **مامان ابولفضل کوچولو**
29 آذر 92 12:15
سلام عزیزم واااااااااااااااااااااایییی خیلی خوب بود یاد زایمان خودم افتادم با خوندن مطالبت اون لحظه ها رو تصور میکردم یادش بخیر چشم رو هم گذاشتی اقا ماهان شد یک ماهش .... انشالله دامادیش هههههههههخخخ خسته نباشی عزیزم جیگر منو ببوووووووووووووووسش